کاش اصلن قانونی نبود، یک طرفم سیاه یک طرفم سفید و فقط سایه ای از روشنیِ ارغوان، احساسِ گمشدگی را در من زنده می کرد. اگر می شد من بجای دخترکانی باشم که جوراب هایشان را بالا می کشند،با شاخ و برگ سادگی برهنه می شدم تا بکارتم مثل ملاحتی مست، پنهان نماند و یا مثل آبی آبرنگ، خیره در خورشید می درخشیدم... شاید خار، همان درخت است تا چون مردانِ دستار در مسجدی سیاه، پرّه های بـو را از هم جدا کند، اما من دوست دارم مثل رنگِ داغ، یا با ناخوشایند ترین دروغ میان دستانم، در قلبِ عاشقان باشم و اشعارِ هشت هجایی ویرژیل را در نشانی لطیف از آشنایی... زمزمه کنم !
امروز های من... مال چندین سال قبل اند... می خواهم کثیف شان کنم... تبلیغات تویشان بنویسم... امّا چشمان این اتّفاق با صورت های جر خورده... روبرویم نشسته است... و فاقد آدمی... به دست هایشان حنا بسته و مراقب من اند... حتّا آینه ها را معاینه می کنند... همینقدرآزادی برای من کافیست... تا یک دست گرم به رنگ بنفش... مرا نصیب خودم کند... تا از گناهِ وجود داشتن شعری بگویم...تا عشق... جزئیاتش را دور بیندازد...