چکامه های سوررئال

شعر سوررئال و سپید

چکامه های سوررئال

شعر سوررئال و سپید

* رنگ داغ


کاش اصلن قانونی نبود، یک طرفم سیاه یک طرفم سفید و فقط سایه ای از روشنیِ ارغوان، احساسِ گمشدگی را در من زنده می کرد. اگر می شد من بجای دخترکانی باشم که جوراب هایشان را بالا می کشند،با شاخ و برگ سادگی برهنه می شدم تا بکارتم مثل ملاحتی مست، پنهان نماند و یا مثل آبی آبرنگ، خیره در خورشید می درخشیدم... شاید خار، همان درخت است تا چون مردانِ دستار در مسجدی سیاه، پرّه های بـو را از هم جدا کند، اما من دوست دارم مثل رنگِ داغ، یا با ناخوشایند ترین دروغ میان دستانم، در قلبِ عاشقان باشم و اشعارِ هشت هجایی ویرژیل را در نشانی لطیف از آشنایی... زمزمه کنم !



۹۸٫۷٫۳۰



* جابلسا


فضیلتِ تعداد تا کجاست؟! 
و یابو...
به اندازۀ همۀ یابوها زندگی کرد!

۹۶/۱۲/۲۲

* شبآهن


با انگِ تلخ و سنگین و تیز
گلِ نرگس که مُرد،
نارسیسِ زیبا ماتم گرفت
روز گذشت و شب با تندباد
جَخ رنگِ یَشم درشکست 
چُمبکِ گستاخِ برف
از تغ و لغِ خاک رَست
خفیفِ باد پشتِ سر
همیشه ماه بود انگِ شب
در پاره گیِ...
گِردِه های سقف!



۹۷٫۶٫۱۳

* یتیم خانه



چرا بجای بود کسی نبود؟
از لباسم رنگ و رو رفته بود
و هیچ نمی‌دانست ساحل چیست
با تهدید ابرها...
بی یک قطره اشک زیر و رو شدم
و صدایم  لرزید
شب  که می گریخت از نیزهٔ قراولان... 
تعویضم نمود
و در پای پرچینی از انجیر های هندی 
برای مردنم بزرگ  شدم

پیوسته تراژدی... 
عُصاره های شرارت و شیطنت،
بدگمانی ام را کنار می زند
مأنوسِ صدای تو اَم
در این تردیدی نیست
در این تردیدی نیست
یتیم خانه  نعره  کشید
و من از نیشِ حشره ای فقر زده
صدفی می شوم برای شنیدن دریا!







۹۶/۹/۱۹




وقتی نه باد را می بینی نه باران
یعنی کسی با خداست که بیماری تنفسی دارد
و سرنخ را کشیده است
تا حین غافلگیری...
آشوب های شیرین مزّه ات را غارت کند
بادا که از آسمان...
اکسیر عشق ریزند
اندیشه را چه سود با این همه گدا بر آستان؟
عاشق و گرم رو
با دلِ خود تپیدن
واژه های سادگی است
پرستو...
دیگر نمی خواند
قاصدک دل آشوب است!

۹۸٫۵٫۲۵

* لف و نشر



وقتی پای مرگ سخت و کُند می شود
دلم نگریست
شاید اندیشید
وَ کاوید وُ کوشید
 وَ شک کرد وُ گریخت
 وَ نزدیک شد
وَ خود را در کوچه های قضاوت معقول نکرد

آب را کنار بزن
من شبان بوده ام
اقرء
اقرء
از نبض تو تا دلم حذر بود و حضور
و عشق را به زندان می...




 ۹۶٫۱۱٫۶


شعر بنفش

امروز های من... مال چندین سال قبل اند... می خواهم کثیف شان کنم... تبلیغات تویشان بنویسم... امّا  چشمان این اتّفاق با صورت های جر خورده... روبرویم نشسته است...  و فاقد آدمی... به دست هایشان حنا بسته و مراقب من اند...  حتّا آینه ها را معاینه می کنند... همینقدرآزادی برای من کافیست... تا یک دست گرم به رنگ بنفش... مرا نصیب خودم کند... تا از گناهِ وجود داشتن شعری بگویم...تا عشق... جزئیاتش را دور بیندازد...

۹۸٫۷٫۲۴
#شعربنفش

* تن شب


توی تاریکی سر و ته نمی بینم
موهای خوشرنگ با لباس گلدارِ بلند
برای دست های کوچک آب
از خاک بَدم میاید
همیشه خون آلود
فقط برای  اسب ها می گریم
برای روز های آشتی
بیچاره عاقل ها...
دنیای بی رنگی!

۹۶٫۲٫۱۲

* نقب


آدم کوچولو ها...
توی چاله چوله های تنم می رقصند
چشمانم ابریست...
باران بی وقفه می سوزد!
و خُرده های ریز آینه
مثل زیگزاگِ قطار شب
روی شقیقه های من پوچ اند
قصّه را بگو...
با کوه های آبی و سایه های بنفش!



۹۷٫۸٫۱

* پانتومیم پوچی


سرای معجزات می لنگد
نیمی از من
نیمی از شب
پائین تر از عالمِ اثیر
بالاتر از عالمِ خاک
خطِّ کجی با انحنایی محو
بی خبر از...
دیروز و، امروز و، فردا، شرارتم را به تو می بخشد!
تا مرا...
همیشه و همه جا غریب،  تازیانه زنی
باشد...
که دوزخِ ناپیدا در پسِ زیستنم
تنها راهِ بهشتِ نادیدۀ تو باشد
سوختن...
و از پرواز وانماندن،
خارقه ای است از...  نبوغ !
در این اُپرای دلپذیرِ عشق
پانتومیــــمِ دزدیِ بوسه
هیچ است
گویی حقیقت بدست دغلباز لوچ می شود
دیو آسا، می رقصد!



۹۶٫۶٫۱