چرا بجای بود کسی نبود؟
از لباسم رنگ و رو رفته بود
و هیچ نمیدانست ساحل چیست
با تهدید ابرها...
بی یک قطره اشک زیر و رو شدم
و صدایم لرزید
شب که می گریخت از نیزهٔ قراولان...
تعویضم نمود
و در پای پرچینی از انجیر های هندی
برای مردنم بزرگ شدم
پیوسته تراژدی...
عُصاره های شرارت و شیطنت،
بدگمانی ام را کنار می زند
مأنوسِ صدای تو اَم
در این تردیدی نیست
در این تردیدی نیست
یتیم خانه نعره کشید
و من از نیشِ حشره ای فقر زده
صدفی می شوم برای شنیدن دریا!
۹۶/۹/۱۹