چکامه های سوررئال

شعر سوررئال و سپید

چکامه های سوررئال

شعر سوررئال و سپید

* پوست نرم


کور نه!
بوفی امّا...
و از هر قماش دخترها سیگار می کشند
رنگ چهره مشخص نیست 
لیوانی آبجو محض اظهار ادب
همراه با گوشتی که غذای روی میز را می آورد، اندک اندک
و نگاه خندان من،
در دهان چرب زنی است که سخت می خواهمش

باید گشتی بزنم...
دستخوش اغماض های عجیب
با دقتی بی تفاوت 
مثل یک کلاه گیس
از تسلّایی که تا ابد لال است   گیاهِ مُرده ام
یا مثل سربازهای حلبی...
که به جلو می رانمِ شان، کم کم از نیش درون

بخود میگویم:
تنها منم زاییدۀ خیال
اگر خوب دل بدهم، زانو زده ام
یک رنگ همیشگی...
میرندگان شاد!

سرگرم سکوت
به چشم رنگ
انگار جای دیگری هستم 
با یک جور وجدان، کثیف می شنوم
این همه بی نزاکتی
یا هنوز زاده نشده ام



 ۱۴۰۰٫۲٫۳۱

* متعالی


گندیده یا گندم...
در من آبیزی از فروغ آسمانی نبود
واقعی ترین فلزِ سبز!




 ۱۴۰۰٫۱٫۷

* شب آویز


چشمانت اینجا بودند
رو در رو...
چون ترختِ اسبانِ گردن خمیده در تقلایی نفس سوز
کژدمِ درونم را هوری می کنند
مثلِ قصّۀ امیر ارسلان
برّه های کوچک می رقصند
و تجسّمِ حسرت در تنِ زنی زیباست!  
از چشمانت ستاره می ریزد
و من گیج و هتره هتره خوران،
برای لباس دختری عاری از احتیاط صبحگاهی
نرمای شرم  تو می برم





۹۷.۲.۲۶

* چسب های وصله دار


نگو
نگو
نمی آیی
پیدا نمی شوی
علف های آجری
خورشید های قدیمی
برفهای زیر خاک
تنها در پناه یک بازار مکّاره حاضر به ماندن اند!




 ۹۷٫۲٫۷

* بوی ترش


سکوت می شود 
خانه تهی
و تب دستها که تنهایند از چنگ رخوتم 
امشب...
سرتاپای زندگی بی جائیست
و سادگی سیاه است در جنبیدن سگی شگفت انگیز
تا لای نان که خورده می شود در یک رجِ تمام

بودن و زیستن را نمی فهمم
میدانم...
مهم نیست رویای سرنوشت
با مرگ من، حق اجتماع داده می شود
و همۀ بوی محلّه درست است 
بی حس و کرخت

همیشه کور یا دیوانه
حوالی مان شهدای خیابان ثبت است 
و چکمه های سپاه
که مادرم می گوید: بوسه های خیانت است!
تا سوزناکِ بامدادان در این شب سهمگین
 که آهسته میراندم...
پیوشته
پیوسته

و نوعی لا لایی...
برای خویشتنِ من با کفل های صندلی
که بوی ترشِ غریزه ام را دو چندان می کرد 

یادم می آید...
پرتاپ می شد در حدود خودم
و دو سایۀ پاسبان
که بسته بود هر صبحِ رفتنم را
و نیز یادم می آید
که اضطرابم می انگیخت بامداد بیداری
و  نخواستم...
بوی سرکه بیادم آورد حتا سرانجامم را 






۱۴۰۰٫۲٫۱۳

* آهرنگ


باد را بگو:
بی مقصد بیا
لختی بمان، باران ببار
بر می جهم  ای ابــــرِ زخمِ رنج
دیدی شکست دیباچهٔ شب های اعتبارِ رنگ

محکومِ کوچ
آن نگاهِ گرمِ شمع
تنها شب گشوده بود!
دلسوز اشک من، از دل رمیده بود

آتش گواهِ ما
ماران خاک خوار چشمی درانده اند
مشتی به خون
خونی هلاک
فوتی در شاخ خود بدَم

با صد ستاره از سوسوی نیزه ها
این تحمیلِ تلخ در شاخ پیامبران
محکومِ برابری است
تو آشنا بمان
ای بلوغ صبحِ پریده رنگ

بر می جهم به رقص
در وهنِ هر غبار
رنجورِ آرزو
لختی بمان،
با
من
ببار



۹۶/۱/۱۷

* جنوب


در بوی گندِ شگفت انگیز زمین
ما همه در باغ بودیم
و اندیشیدن...
تبر را به دستمان میداد



۱۴۰۰٫۲٫۷

* ادیت


از مشکی به طلایی
در بهار غروب
باز هم کسی دوستم نخواهد داشت
عکس کمرنگ تو را ما هوازی کردیم 




۱۴۰۰٫۲٫۷