چکامه های سوررئال

شعر سوررئال و سپید

چکامه های سوررئال

شعر سوررئال و سپید

* اکستازی


بی خیالِ دیسکو
رنگ در رنگ
یک به یک شعر
رد می شوی می رقصم
انتزاعی شاید
ساعتی بی صدا
تا استفراغ صبح
با خیالِ دورِ خودم می رقصم
در غروبی قهوه ای
با اسمی دیگر
تا گوش فرود می آیی
من می مانم....
تو بگو بی بال با کس های منتظر
پروانه می رقصم!
اکستازی می اندازی توی سوپِ ابر
تمام قرمزها سبز
ای کاش...
پُستم کنی مُدرن!


۹۹٫۱۰٫۲۳

* کیمیاگر


می پنداشتم جذامی ام؟
محرابی سبز
ناقص الخلقه ای مخفی هراسان از زندگی
مثل مویی در ظرف غذا
از ناخودآگاه جهنم بالا آمده ام
زنگاری برای بهای سکّه ها!



۹۹٫۱۰٫۱۹


* زردیس


لذّت هایم خیالی اند 
رنج هایم  واقعی !
آسمان با شت وُ پت وَ هیاهوی عجیبی
ابر کبودش را برداشت و رفت
منّت کشی نمی کنم
نزدیک بود کارمان بجدایی کشد
آفتاب همهٔ خاطراتمان را بسوزاند
شب از هستیم خسته است
دیگر نخواهد رفت
نوشته بودم خیالش بمیرد 
محبوبش...
 در نیروانایی برشورد
به تکدرختِ خوبِ پنهانِ جنگلم خبر داده است
ملایمتی عظیم را منعکس  کند
غریوِ شیپورِ مُرده بود
ژولیده، رنگ به رنگ آتش گرفته بود
حالا...
قرن به قرن
سفت و منجمد
بدنبال ارابهٔ خدایان نقاشی می کنم 
چهره ام را نقاشان رنسانس ترسیم کرده اند
از شیرینی رنگها... 
کوچه ها را می جَوَم!
توی کافه های شلوغ می گردم
لذّت هایم همه بهانه اند
او را...
از دغدغه های اندیشه ام می شناسم
که می داند چه می کشم؟
در چنگ دیوانه ای خو گرفته ام
چه بسیار وابسته ام
این عشق نیست که در گرفته است
داستان دیگریست
می دانستم و کار نبستم
آن گوشه های دنج و آفتابی
روبروی صدای دیوار
با سؤتفاهمی پنهانی
اجدادم به من لبخند می زنند
انگار در دوزخ جایی ندارند 
به زمین آمده اند
همه شان یکباره زاده می شوند
آدمی
طاووس
اسب،
هرکسی بر قامت نیاز لباس مبدّل پوشیده است
لباسی از جلفِ مردمک
از این تنگدستی بهره ای نبرده ام
دلم گریخته بود 
دیوانگی ام چنگ زد 
جز دود شدن مقصدی نداشتم
خیال کردم درد را تنهایی باید کشید
کاش نمی کردم
حالا تنها...
جرعه ای از شراب باقی مانده است
پُرکن جام مرا
فردایی نخواهد بود
دنیا پیش چشمم شیار می شود!
 




۹۶٫۸٫۳۰

* خواب و بیدار


خودت را در خواب دیده ای 
مرا در بیداری تعبیر می کنی
ردّ بر ردّ‌ سایه ها بی خوابی برجاست
وفریفتن...
 همه چیز است در خوش آمدی به مرگ!
دلگیرم از سبزِ تلخِ نانجیب، با کینِ شیطان پیچیده درعدم
و لبخند  بودا خیره در حدیثِ خشم
من ذغالی دیدم نطفه دارِ آدم بود در زمستانِ سخت
وخُـرناسه های هــــوس، سرایزِ چکیدن در شاغَرانِ زَهر!



۹۶٫۱۰٫۱۱

* بوسه های درشت


شانه های سپید هیچ یوسفی مسیح نداشت
من انگشتانم را  برای هیچ فرشته ای نارنجی نمی کنم  
خدا را خودت در آغوش بگیر
زلیخا بخند از آن بوسه های درشت
از چاه...
هیچ  یادم نیست
من کوچه های هیز را قدم زدم
ببخشید همه چیز تو را به اشتباه می اندازد
مرا...  
لمس نکن!





۹۶.۵.۱۳

* عطر منگ


از میان این همه باد سایه ات عبور می کند

دوباره بیا دروغ شیرینم

من جویای تعاقبم نه شکار!



۹۹٫۹٫۹

همپای شب

من قرینِ دیو و سرِ گمراهانم
برای فلسفیدن...
نواقصت را صرفِ بیماری خود می کنم
که میداند چه می کشم
چیزی بیدار،همپایِ شب مرا زاده است
چهره خراشیده مکن
میانِ یک درختِ جنگلی،
میراث های عاشقانه ام  را در تلخکامی وا نهاده ام
تنها باده از دستِ آب می گیرم 
مثل نهالی از سرخس
یا چای گرمی که کودکی هورت  کشید



 ۹۶.۹.۸