چکامه های سوررئال

شعر سوررئال و سپید

چکامه های سوررئال

شعر سوررئال و سپید

* دور و پرت (شعر سپید)




هر تیک و تاکِ مضطرب...

از شقیقه ها نفس نمی کشد

چشم ها...

با گیاه و برگ

قانع می شوند از شانه های برف!

مرگ عبث نیست...

بنیاد غربت است!

بیداد می شمارد از جُرم من!

زخم ها در کوران تن 

با لختی درنگ 

خاطره می سازند، دور و پرت



۹۷٫۶٫۶


* شرحه



مهراوه ام 

من از شقیقه هایت با تو همراهم 

مثل

سوزن های قاصدک 

که

بوسه های مرا

بر

لبانت قرمز می کنند


۹۷٫۸٫۲۳

*ذکاوت عشق



با پیراهنی آبی

قلبی سرخ

در قصری از شراب 

گوشهٔ دنیا را طور دیگری بساز

جهنم دانته یک جلد کامل است

کسی استثنایی نیست

درد و روشنی با هم اند

مکثی در آرزوی مهلت

حماقت را سر بزن

خیلی دور

دورتر از بی نقصی خواهرم

آنجا که لب های لاک پشت باز نبود

اوّلین کلمه زبان در می آورد

امضای خدا

ذکاوت عشق را در اتفّاق تازه ای بی‌قواره می کند!

یک دختر خوش قد و بالا

باچیزی مشکوک

سرچشمه ٔ بیکران شگفتی ها ست

من در کوچه های دور

میان گرسنگی

شعر...

می خورم!




۹۶٫۵٫۱۹


* مردمک

کسی هست که نیست!
بی صداست امّا هیچ نیست 
کاش...
فریب دیگری بود
پشت همین سکوت
همۀ هیچ ها را یکی  شنیده بود



۹۶٫۸٫۲۶




* خدنگ و مار



پُرچین و حریص...


همتای مار


بر آنچه فرو نمی اُفتد


امروز و دیروز نماز کرده ام


گزشِ حقیقتِ عشقی اگر توراست؟


سنگینی ات را عطا کن


تا ژرفای تو را بنگرم


مرغزاری زرد


پاپوشی نرم


درختان سیاه


دهان ها پوزخند


خود، شکارِ خویش، رَنگ رَنگ


و تنها...


یکی سوخته از تشنه کامی


خیره


خاموش


صاف و سرد!

 

 

 

 ۹۷٫۸٫۲۰

 

* ضیافت




هرگز گمان نمی کردم با ضرب آهنگی منقطع...

در گوشۀ دیوار، رو یا روی یک بُت

با نگاهی زود گذربه رنگ خورشید با چشمانی سرخ

عنکبوتی دیده باشم!

مثل زنگِ خانه ام...

در تشنج ام!

که موجز و بی شاخ و برگ جیغ کشید

به رنگِ بلبل نمدی!




 ۹۷٫۶٫۲۱


* مسلک




جایی که من عینک دارم...


ملایی دانشمند می شود


بُزی...


سامری!



۹۶٫۴٫۲۰


*کویر





دستانت را...


      با میکروسکوپ مطالعه می کنم 


                     جانت را با تلسکوپ!

 

                                      و بعد...


                                          بی آشفتگی تو را گم می کنم 



 ۹۷٫۷٫۱۸

* پریچهر



 زیبا بودنت...


 هنر نیست


قشنگی با تو بازی می کند!

چشمانم را نوعی دیوانگی تصوّر کن

تأویلی...

ساده از تن!



 ۹۶.۱۲.۲۳

* آدمی اساطیری



گیلگَمِش...
تو همانی که مرا به حماقتِ زندگی مشکوک میکنی
راه گریزی نیست
آنکه از هر خنده شادتر می نمود
با سایه ها نشسته است
و پدرم...
احضارم که می نمود
احساسِ مرا غذا نداد
و دیدم...
مثل تابستان
میانِ کویر...
که اغلب پیشانی اش شبیه بهار نیست
تسلیم
مسحور
مجنون
و
مقتولم
...آدمی اساطیری!



                            ۹۶٫۱۰٫۸