تو را با سیاهی دل چکار؟
لبان تو بی انتهای روشنی در غایت است
از نوبهاری که در نیستان ما دمیده ای بگو
نه مرا بیافزا
و نه با کاهیدنم بیآزار
تا چون ستاره ای به نحس و شگون...
خنده و گریه سر دهم
و از نژاد و تبار خویش به بازارِ برده فروشان گویم!
تا آنکی دهان بگوید: که من... شـــــاهم
و آنَکی به اشارت...
که در خرابات، شیــــخ ام!
گویی که شب ... دُهل زد!
عقل ها تمیز
دیوانه گان مست
زنجیرها... بُریده
و من به جوششی که تو را...
در نخستین صبحِ دوباره زیستن، سر انداخته است، می نگرم
و گوش...
به زنجموره های دلِ درد مندم، سپرده ام
گویی که ساغرِ مهر، شکسته ام
و در خراباتِخانه ام چندین: مرده شسته اند!
اگر بر بلندای تو، راه نمی برم
سر بر زانو از ژرفنای تو
آزمندِ، زندگی ام
همچون کشتی، به وسعتِ نیلگونِ دریا می زنم
و تو خیره و پرسُا...
که چرا، هستی ام بر باد رفت؟
توآمدی...
سخن گویان
و من، ماندم خموش
دیوانگی ام ... در تو گُــم شد!
با تو چشم می گشایم و با تو، می خوابم
با هــیولایی از شهامت
و ...
کاشفی مـــــادرزاد
قــــلم را...
برای ستایش ات تیز می کنم
و بی هــــــیچ، عاشقت می شوم
گویی که...
زمستانِ دلت را شکسته ام!