چرا...؟
بجای بود
کسی نبود!
از لباسم...
رنگ و رو رفته بود
و هیچ نمیدانست ساحل چیست
با تهدید ابرها...
بی یک قطره اشک زیر و رو شدم
رسوخ صدایم لرزید!
شب که می گریخت...
از نیزهٔ قراولان
تعویضم نمود!
در پای...
پرچینی از انجیر های هندی
برای مُردنم ، "بزرگ" شدم!
پیوسته تراژدی ...
عُصاره های شرارت
و شیطنت
و بدگمانی ام را، کنار می زند
مأنوسِ صدای تو اَم...
در این تردیدی نیست
در این تردیدی نیست
یتیم خانه نعره کشید!
و من از...
نیشِ حشره ای فقر زده
صدفی می شوم برای شنیدن دریا!