من قرینِ دیو و سرِ گمراهانم
برای فلسفیدن...
نواقصت را صرفِ بیماری خود می کنم
که میداند چه می کشم
چیزی بیدار،همپایِ شب مرا زاده است
چهره خراشیده مکن
میانِ یک درختِ جنگلی،
میراث های عاشقانه ام را در تلخکامی وا نهاده ام
تنها باده از دستِ آب می گیرم
مثل نهالی از سرخس
یا چای گرمی که کودکی هورت کشید
۹۶.۹.۸