چکامه های سوررئال

شعر سوررئال و سپید

چکامه های سوررئال

شعر سوررئال و سپید

* زاغ چوبی

مثل یک فردوسی بی ادب
قبل از آنکه از نو بکارم اندازند
می خواستم بگویم:
پروانه ها می آبند با شمشیر
گفتن ندارد
یادم نیست
خبرهای شب با حروف کُند
بی خبر از پاهایی که زیرشان علف سبز شود
برای لجنی که ذات لایزال در آن دمید

دل آدم از سنگ که نیست
حاشا تا کی...؟
داخل شدن در سکوت
این سوی و آن سو رفتنِ دروغ
گودیِ دراز
نُچ نُچ...های خفه ای که روزنامه می خوانند
در اعماق این شبِ گنبدگون
تا داستان آغاز شود
وبرف بدنبال سر پناه،
به شرطی که خود را مرده بداند...
سرتا پا سفید

امروز عصر
شاید صبح
مایه ور از بلاهت
کسی خواهد کوشید
بمن ربطی ندارد حشره ای کثیف

نیایشی نخواهد بود
امید های رنگ به رنگی
چه اهمیّت دارد هستی های زوال ناپذیر
اینجا که هیچکس نیست
بعضی جاها اسب
مثل قاشقک ترق ترق رمید

من آن بالا و پائینم
زیرنگاه خودم
پدر خودم
مادر خودم
فرزند خودم
و در آغوش خودم
مثل ابر زیر مهتاب
با نعشی بصورت خود خدا
سوّم شخصِ مستعار


۲۵۸۱٫۴٫۱۳

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد