تعارف می کرد
ومن...
فلسفیکِ عالم نمی دانستم
سایه بودن پرنده بود با زخم تیر
و دستانی که چشم اند
گِل و لای آفتاب بر تنم مالید
کویر لخت بود
طعم زردِ ماه نشست
با ادراکِ لکنت های کودکی ام
شب را به خانه می برم
آواره باد بود
درد ها تیز
فوتِ قاصدک کمانه زد
بی عـــیار و شوخ هر غمی پرید
۹۷٫۱۲٫۱۹