ناپیداترین آینه ها...
آسمان که میمیرد بخاک چکّه می کنند
مثل آدمی که بجای خود "پوچی" به خانه می برد!
بگذار...
همیشه بگوید و من نشنوم
بگذار...
همیشه بخواهد و من نروم
اگر پیدا و آشکار شود
زیباتر از مـــــاه نیست!
دستانِ پُر تکرارِ رویایت را کنار بگذار
فقط...
برای "احتجابِ قلبم" گریه می کنم
دورتر از درخت
مثل یک میوه در چنگ "باد"،
همیشه چشمانم بدرون خیره مانده اند
وقتی ماهی ها خمیازه می کشند
شاخ و برگ درختان را گم می کنم
من هم حسودم
بی پناه در سیل و "دار"
عقل از زبانم جدا می شود
فقط...
برای زبان باز کردنت
دلم تنگ می شود!
۹۶٫۸٫۱۸