از این همه رفتن و رفتن
بُریدن
گذشتن
همه بی آب و آبادی
و سر درِ چشم مناره ای باریک و بلند
در...
لجّه های سیاهی و تنهایی
جوانه های بیتابِ صدها غزل
گره در مهتاب!
من با لب های او سخن می گفتم
او با گوش های من
من او را دَم می زدم او در من
من در سینهٔ او
اوصراحی از حضورِ دیگری
من دفتر های سبز او
او...
شقشقه های بغضِ من
بی آنکه باورم شود این رُشدِ مستبد
این تلخیِ عمیقِ هزاران سالهٔ وجدانِ کاذب !
۹۶٫۲٫۱۰