دینگ دانگ...
عشق بی عشق، دل کهنه می شود، کندوی خالی!
و خداوند...
در کوچه های کج صعود می کرد
گیله گیسو چشم تاق...
به شکل دایره های کج،
روی گلپونه های دشت
سایه به سایه از درون شب آمد
دیوانه به رنگی شیشه به سنگی
در تغیّرم...
راست به قدم می رفت
زغالخانۀ چشمانش باز...
دختری با گیسوانی خاص!
بغدادش آباد...
خوشدارِ مستی
لبانش گُلرنگ
خطی کوتاه رأسِ خون بُرید !
و وز وزِ خاموشی...
نیرنگِ صخره را در گمراهی درخت گرفت!
۹۷٫۷٫۱۸
آرزوی وحشتناکی دار
هفت گناه خجسته!
چون توریستی در جهنم
هیروگلیف چشمان تو را تماشا می کنم
و من همان جایم...
که تو نگاه می کنی!
۹۷٫۷٫۳۰
نترس...
رزاسس
* خفگی ـ ۹۷٫۸٫۲
آدم کوچولو ها...
توی چاله چوله های تنم می رقصند
قصّه را بگو:
با کوه های آبی و سایه های بنفش
چشمانم ابریست
باران بی وقفه می سوزد!
و خُرده های ریز آینه...
مثل زیگزاگ قطار شب
روی شقیقه های من پوچ اند!
نیمی از من بی وزن تر است!
بی نیازتر
شاید هم برعکس...
و شرمساری پیراهنم کنار آفتاب چند سایه داشت!
خط های نامفهوم...
بریده بریده روی اشیاء
بی شعورانه چای ام را سرد می کند
و دلم...
یک سیگار می خواهد و انعکاسِ یک حجمِ خالی
تا در...
امتدادِ لبانم محـو کنم!
نگو...
نگو...
نمی آیی
پیدا نمی شوی
علف های آجری
خورشید های قدیمی
برفهای زیر خاک
تنها در پناه یک بازار مکّاره حاضر به ماندن اند!