دینگ دانگ...
عشق بی عشق، دل کهنه می شود، کندوی خالی!
و خداوند...
در کوچه های کج صعود می کرد
گیله گیسو چشم تاق...
به شکل دایره های کج،
روی گلپونه های دشت
سایه به سایه از درون شب آمد
دیوانه به رنگی شیشه به سنگی
در تغیّرم...
راست به قدم می رفت
زغالخانۀ چشمانش باز...
دختری با گیسوانی خاص!
بغدادش آباد...
خوشدارِ مستی
لبانش گُلرنگ
خطی کوتاه رأسِ خون بُرید !
و وز وزِ خاموشی...
نیرنگِ صخره را در گمراهی درخت گرفت!
۹۷٫۷٫۱۸