
یک شهر و یک شَمَل
زهرِ چشم و برقِ دشنه
نازِ اندام...
غاژ رفته بالا تَرَک
مثل تُفی پساپسِ نفرت
قاق کشیده نَم
غبارِ تلخِ سرما روی نامرئیِ من
عمر تو در شیشه، دستِ دیو
تا شوق تَرک بردارد
چشم ها، خانۀ ظَنّ
حولِ دهان، تکّه تکّه ترس
گذارِ لحطه های نحس
پَرپَر از بادِ دلزدگی
قبًه های فولاد، بوسه خَست
دعا، بی گلاب بود، ای امــــام ببخش
دشت...
در نالۀ نامفهومِ آسمان سیاه
نامرئی دستان خاکستری
مثل تکّۀ نان، آذرخش می زد
و من شبیه شب روبروی آینه،
تمامِ سایه ام نور کشید
و غروبِ روزِ گندم نشست
جایی که دروغ نجاتِ حقیقت است!
۹۷٫۵٫۳۱