
نگاه های درشت بین...
وحشی و عامیّانه اند !
با صدای آسمان چین می خورند و دستان خدا را آلوده می کنند
هیچ چیزِ مرگ حقیقت ندارد
فردا در جغرافیای کوچه ها ...
با کوله پشتی ام غریبانه نفس می کشم
همراه با مویه گرانِ مردّد...
از عطشِ سوزانِ لبانم میگذرم
و بر سنگی سیاه ...
چشم براهِ شکفتن های تازه می مانم
و از کودکی ام فراتر نمی روم
فراموش شده...
سخت و مقتدر
در محفلِ غیرت
ساعتِ واژه ها را نیّت می کنم
امّا یکباره...
لب هایم بلا می شوند
زلزله می کنند
حرف های استریپ تیز!
لخت و بی حیا
با پوستی برنزه
فضا را به آتش می کشند
و تازیانه بر تنم می زنند
۹۶٫۸٫۸