
سکوت می شود
خانه تهی
و تب دستها که تنهایند از چنگ رخوتم
امشب...
سرتاپای زندگی بی جائیست
و سادگی سیاه است در جنبیدن سگی شگفت انگیز
تا لای نان که خورده می شود در یک رجِ تمام
بودن و زیستن را نمی فهمم
میدانم...
مهم نیست رویای سرنوشت
با مرگ من، حق اجتماع داده می شود
و همۀ بوی محلّه درست است
بی حس و کرخت
همیشه کور یا دیوانه
حوالی مان شهدای خیابان ثبت است
و چکمه های سپاه
که مادرم می گوید: بوسه های خیانت است!
تا سوزناکِ بامدادان در این شب سهمگین
که آهسته میراندم...
پیوشته
پیوسته
و نوعی لا لایی...
برای خویشتنِ من با کفل های صندلی
که بوی ترشِ غریزه ام را دو چندان می کرد
یادم می آید...
پرتاپ می شد در حدود خودم
و دو سایۀ پاسبان
که بسته بود هر صبحِ رفتنم را
و نیز یادم می آید
که اضطرابم می انگیخت بامداد بیداری
و نخواستم...
بوی سرکه بیادم آورد حتا سرانجامم را
۱۴۰۰٫۲٫۱۳