از
ناژهٔ خیزران
شکافی تماشایی
رنگِ خاکستری سراب
چیزی که نبود
دست گرمت را بده
و آن...
ٱتش قلبت را
به تنهاترین مرد
تمامی اشکم
چون شعله ای تو را می تابد
عشق را...
به من بسپار
هزار تویِ تو ...اَم
آن نویدِ عشق
به
وقت کینه
تاوان بخواه از عشق
و....
بسیار بخواه
هان....
چه می شنوم
مرا
میخواهی؟
مرا
با
تمامی ام!
با
آزارم
با
شیدایی و دیوانگی هایم
دست گرمت را بده
با
غرورم
مرا بخواه
که من..
هر آنچه تویی
مــنم!
نا شناخته
بی شرم ترین دژخیم
خوار ترین دشمن
رهایم مکن
به واپسین لحظه های سرد تنهایی
آه....
بیا باز گرد
ای ناشناخته رهزن آذرخش
ای....
پوشش تاریکی
من...
هزار تویِ تو... ام
تاوان بخـواه!
ای مغرور ترین صــــیّاد
ای...
موحشِ خدنگ
ای یورشِ خستگی!
ژرف تر بزن
بشکن
این دل را
دربی زبانی امنِ خود سنگین ترم
خودم را، کم رنگ می کِشم
شاخهٔ پُرگلِ نسترنی
مرا...
سایه ای است
فرو کاهیده با باد که راه خطر گیرم
۹۵٫۱۲٫۷
گویی از دل هوشیاری آمده اند
نفس های بلندِ خش دار
بلوط های کم رنگ
تیغۀ چاقو
و یک لحظه آزادی برای گُلبول های سفید
با اندک بویی...
از خاکستری مرطوب
و جنون...
مثل کوک ساعتی نیرو گرفته
آکسانِ صدایش را درید!
۹۶٫۱۲٫۱۰
آتش بر لبم!