چکامه های سوررئال

شعر سوررئال و سپید

چکامه های سوررئال

شعر سوررئال و سپید

* سار



از ناژه خیزران
شبی سوزان
در شکافی تماشایی 
شکل غریبی مرا کشید
پر از رنگ خاکستری سراب
سرم بریده بود
مثل چیزی که  نبود
باران ...
شسته بود!



 ۹۶٫۹٫۲۶


* سار



از


 ناژهٔ خیزران


شبی سوزان

در

 شکافی تماشایی 


شکل غریبی مرا کشید

پُر از

 رنگِ خاکستری سراب


سرم بُریده بود

مثلِ: 

چیزی که  نبود


باران 

شسته بود!





۹۶٫۹٫۲۶

* تاوان عشق



دست گرمت را بده
و آن...
ٱتش قلبت را 
به تنهاترین مرد 
تمامی اشکم

چون شعله ای تو را می تابد 
عشق را...

به من بسپار 
هزار تویِ تو ...اَم 
آن نویدِ عشق 
به

وقت کینه 
تاوان بخواه از عشق 
و....
بسیار بخواه 

هان....
چه می شنوم
مرا 
میخواهی؟ 
مرا 
با 
تمامی ام!
با 
آزارم 
با 
شیدایی و دیوانگی هایم
دست گرمت را بده 
با 
غرورم 
مرا بخواه
که من..
هر آنچه تویی 
مــنم!

نا شناخته 
بی شرم ترین دژخیم 
خوار ترین دشمن 
رهایم مکن
 به واپسین لحظه های سرد تنهایی

آه.... 
بیا باز گرد
ای ناشناخته رهزن آذرخش 
ای....
 پوشش تاریکی 
من... 
هزار تویِ تو... ام
تاوان بخـواه! 

ای مغرور ترین صــــیّاد
ای... 
موحشِ خدنگ 
ای یورشِ خستگی!
ژرف تر بزن
بشکن 
این دل را



پاییز۹۴

* رشوه



دردها  فریب کارند 

بیا بازی کنیم

تو...
 
 قهرمان باش !


 مرداد ۹۵


* سگ کشی




درد من...

سگی است  بازیگوش و وفادار

میتوانم صدایش کنم

بگذارم...

بی شرمانه مرا بلیسد!



۱۳۹۵٫۵٫۱۹ 


*خنجر





دربی زبانی امنِ خود سنگین ترم


خودم را، کم رنگ می کِشم


نقّاشی با شکایت !

سفید بودن...

قابل دیدن نیست!

می شد بدی هایت را ببخشم...

اشک هایت  بسترت  را بیامیزد

فقط 
عشق 
ادا در می آورد 

سایه می ترسد !






 ۹۶٫۲٫۱۳

* رنگ ها




مثل
 هر عاشق بی خویشتنی
یا 

شاخهٔ پُرگلِ نسترنی

که به  معجزه مسخ شد!
برابر
خویش نشسته ام
همانم

 که آرزو می کنند
همان که
 تضرّع دستان شان  پیدا نمی کند
یک آینهٔ بی لک  و صاف!

دریغ...
که هنوز ناله سر می دهند
غم پیدایش می شود
و 
آب از غمم  سنگ!

مرا...

 سایه ای است 

فرو کاهیده با باد که راه خطر گیرم 

به گمراهیِ چشمانت که من  بی تاب تر از   آتشـــم!
و
پیکی از جهانِ سِحر و افسانه
به 
سوی رنگها

 




۹۵٫۱۲٫۷

* گلاره



گویی از دل هوشیاری آمده اند

نفس های بلندِ خش دار

بلوط های کم رنگ

تیغۀ چاقو

و یک لحظه آزادی برای گُلبول های سفید

با اندک بویی...

از خاکستری مرطوب

و جنون...

مثل کوک ساعتی نیرو گرفته

آکسانِ‌ صدایش را درید!

 

 

 

۹۶٫۱۲٫۱۰

* آونگ آب




گفتی:
باغ را برای باغبان دلت ببین 
و 
کاروان را 
برای راهزن دلت غارت کن
وسپس...
 من در کنف غار تو روئیدم!
تا 
آونگ نیک و بد رنگ بازد
و عشق... 
بر سر میدان  روا گردد !

گفتی:بیا
زانو زدم 
بی خبری آموختی 

آتش بر لبم!

گفتی: برو 
فهم رفتن نمی دانستم
و به پاهایی برای رفتن
 نیاندیشیدم!
امّا...
نه چنان که باید آمدم 
و نه آنچنان که باید
ازآنِ تواَم!

من پایمردیِ بویِ بسترت
با 
نفس های
 تو