گفتی:
باغ را برای باغبان دلت ببین
و
کاروان را
برای راهزن دلت غارت کن
وسپس...
من در کنف غار تو روئیدم!
تا
آونگ نیک و بد رنگ بازد
و عشق...
بر سر میدان روا گردد !
گفتی:بیا
زانو زدم
بی خبری آموختی
آتش بر لبم!
گفتی: برو
فهم رفتن نمی دانستم
و به پاهایی برای رفتن
نیاندیشیدم!
امّا...
نه چنان که باید آمدم
و نه آنچنان که باید
ازآنِ تواَم!
من پایمردیِ بویِ بسترت
با
نفس های
تو